قدم زدن رو بسیار دوست دارم. مخصوصا اگر قرار باشه مسیری رو طی کنم و خریدی انجام بدم. کلا عاشق خرید کردن هستم (البته منطقی). ولی آن‌چه گاهی لذت خرید و حال و هوای خوش آن ساعت‌ها رو از من می‌گیره دیدن جوانانی هست که گاهی در گوشه‌‌ای از پیاده‌رو یا کنار خیابون ایستادند و یک آلت موسیقی رو می‌نوازند و آواز می‌خونند. هر چه قدر هم که قشنگ بخونند و شاد، باز من دلم می‌گیره. نگاه‌شون که می‌کنم، بغض گلوم رو محاصره می‌کنه و یک وقت‌هایی هم تا به خودم می‌یام می‌بینم چشم‌هام دارن یواشکی اشک بیرون می‌دن. نمی‌دونم . شاید این احساس من از آن‌جایی سرچشمه می‌گیره که مادرم و طاقت ندارم فرزندم نگرانی و غصه‌ای داشته باشه، خواهرم و نمی‌تونم ببینم برادرم با مشکل زندگی سپری کنه. هرچه هست، تصویر دلگیری هست این روزها در سراسر شهر از این هنرمندان بی‌صدا. الهی نباشه بیکاری بر زندگی جوانی و نبینه مادری نگرانی فرزندش رو در امور کار و زندگی. امید که هر هنرمندی این بستر براش فراهم بشه که به زیباترین تصویر ممکن هنر خودش رو در معرض نمایش بگذاره.الهی الهی الهی به امید تو ای خالق مهربان

ارادتمند
زهره مهدیان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها